فاز منفی

فاز منفی

فاز منفی

فاز منفی

دلنوشته های کوتاه

پیوندها

۳ مطلب با موضوع «دلنوشته دلتنگی گذشته» ثبت شده است

  • ۰
  • ۱

فعلا صبورم

فعلا صبورم

دیروز جمعه 11 ابان 97 خیلی دلم تنگ شده بود و دلگیر بودم و به تبعیضی که طبیعت در بین انسان ها هست فکر میکردم و خیلی دلخور بودم . اونقد حالم بد بود که آخرین راه چاره واسم نماز بود فقط همین ، اونم واسه اینکه دق و دلم رو خالی کنم چون بعضی مواقع فک میکنم که اصلا طاعت من نه نیاز خداست و نه اینکه زیاد به درد خودم می خوره چون که درست و حسابی نشناختمش و فقط تووو مواقعی که بهش نیاز دارم به سمتش میرم و خیلی از خودم ناراحت هستم . جمعه حسابی حالم گرفته شده بود بیشتر دوستام کاراشون رو غلطک افتاد ولی من نمیدونم کجای مسیر رو اشتباه رفتم از همشون هم باعرضه بودم اون وقتی که من دستم به دهنم می رسید ( البته الان هم میرسه) اونا وجدانا چیزی نداشتن ولی حالا قضیه داره کم کمک بر میگرده و من شدم تقریبا یه خونه نشین و اونا شدن مفید برای جامعه ...حالم خیلی بد بود شاید اگه نماز و قرآن و خدا نبود مطمنا راه دیگه ای رو انتخاب میکردم ولی فعلا صبر رو انتخاب کردم و به خودم گفتم تنها کسی که به توو کمک می کند فقط خودتی و دیگر هیچ و حالت اگه بده هیشکی سراغت نمیاد و حتی خداوند هم اشکت رو پاک نمیکنه و خودت باید پاک کنی واسه همین یکم به خودم روحیه دادم و شروع کردم به کارهای عادی و روزمره .


  • wind soil
  • ۲
  • ۰

سال های دور در گذشته ایام کودکی و نوجوانی و اوایل جوانی فکر می کردم هر کی درس بخونه ادم درست و حسابی میشه و خیلی از شب ها با امید مهم بودن برا جامعه خواب می رفتم یه روز تصور می کردم که رئیس جمهور شدم و خوابم می برد یه روز خودم رو رئیس پلیس تمام شهر تصور میکردم و خوابم می برد یه روز خیلی شیک و مجلسی فک میکردم یه پرفسور تمام عیار هستم و خوابم میبرد وجه اشتراک تمام اینها همان خواب بود که بهتر می چسبید، هر چیزی میدیدم خیلی رویابافی میکردم بعدا سن 25 الی 27 سالگی تمام اون دوران رو به چشم حماقت می دیدم و با خودم فکر میکردم من چقد ساده بودم با این همه رانتی که توو یه کشور هست چطور میشه ادمی مثل من که هیچی و هیشکی ندارم واسه مملکت بتونم کاری بکنم بعد از سن 27 سالگی تا 31 هی فک میکردم کاش مثل همون دوران خودم رو به احمقیت میزدم هر روز رویا بافی می کردم تا خوابم می برد تمام این سال ها زندگی همینجور بود فقط این دفعه دیگه شباهتی نبود فقط تفاوتی بود که در زندگی من ایجاد شد اون هم با خیال راحت به خواب نرفتن بود . واسه همینه دیگه این نوشته ساعت 1.20 صبح نوشته میشه ...دیگه نه خیالبافی هست نه خواب مراقب رویاهاتون باشین قدرشو بدونین خیلیا هستن دیگه نمی تونن رویابافی کنن

  • wind soil
  • ۱
  • ۰

 دوره نوجوانی

حدودا 10 الی 12 ساله بودم به قد ادما نیگا میکردم و همیشه با خودم می گفتم کاش مثل اونا بزرگ شم خیلی عجله داشتم همیشه به این فکر میکردم که ، کی بزرگ میشم ، کی سنم 15 سال میشه کی میشم 17 ساله خیلی عجله می کردم اون موقع ها زمان خیلی دیر میگذشت می دونی چرا؟ چون هیچ فکری به جز بازی کردن و درس و مشق نبود؛  فکرهای مخصوص جوانی و بزرگسالی رو درک نمیکردیم موقع تابستون ساعت 7 صبح پا میشدم یه لقمه مامان صبحونه میگرفت دیگه الفرار تا شب ساعت  9  فوتبال ... و ولگردی توو کوچه و خیابون ؛ ظهر هم که میشد مامان خودش کوچه میومد و ناهاری میداد که گشنه نباشم اونم به زور میگرفتم اینقد غرق بازی میشدم که تابستون واسم اندازه یک سال زمان می برد ....شاید شما هم اینطوری بودین بهرحال کودکی و نوجوونیه دیگه البته نووجوونای امروزه دیگه روز و شب نمی بینن زیاد مال خودشون نیستن بیشتر سرشون توو گوشی هست وقتی 30 ساله شدن اونوقت شاید..... "نه" شاید اون وقت هم نفهمیدن ، ولش کنیم چیکار داریم به اونا بذار سرشون به حال خودشون باشن ...بیشترشون شکست خورده هستن بنده خداها ، ما قربانی فقر و جنگ و بیکفایتی برخی مسئولین شدیم اونا قربانی فناوری نوین که در زمان اونا رشد کرد شدن ...

  • wind soil